سلام همسفر روزهای غربت من

 

خوش آمدی به غزلهای غرق حسرت من

 

اگرچه دوری از این شعر گریه آلوده

 

عبور کرده ای از آتش شکایت من

 

اگرچه بابت حرفی که در دلم پوسید

 

رسیده است به پایان دوباره مهلت من

 

اگرچه از همه ی سهم با تو بودن شد

 

همین دو عکس سیاه و سفید قسمت من

 

ولی هوای نگاهت عجیب سر زده است

 

به سرسرای حزین و نجیب خلوت من

 

چقدر زنده شد آن خاطرات تکراری

 

دوباره قصه ی ما...پیچک تو...آفت من

 

همان شنبه نود و سی دقیقه یادت هست؟!

 

که ایستاده از آن لحظه پای ساعت من

 

چه حس زاویه داری میان ما چرخید

 

سکوت بی رمق تو شکست حرمت من

 

تو را ندیدم و شاید به خواب هایت هم

 

هنوز سر نزده یک غزل به قامت من

 

چه بهتر آنکه بخشکد گلایه ام وقتی

 

نمی رسد به نگاهت صدای صحبت من....

 

 

 

می خواهم از فکرت بپرهیزم خداحافظ

 

این نامه ها را دور می ریزم خداحافظ

 

دیگر نگو سو تفاهم بود بین ما

 

از داستانهای تو لبریزم خداحافظ

 

بی شک خیالت را به آهویی دگر دادی

 

بگذار از دام تو بگریزم خداحافظ

 

دست از نگاه پر دروغت میکشم آن را

 

بر گردنی دیگر می آویزم خدا حافظ

 

چون تازه رودی از نگاه پاک من بگذر

 

اینجا اسیر دست کاریزم خداحافظ

 

حالا تو در خوابی و من تا صبح می بارم

 

خورشید بی مهر سحرخیزم خداحافظ

 

از حال و روز و روزگار من چه می پرسی؟!

 

باشد...بدان...خیلی غم انگیزم خداحافظ

 

هر روز با رنگی به سویم آمدی...من باز

 

آن پسر مغرور زمستانم خداحافظ

 

حال و هوایت را به نسیان می دهم این بار

 

می خواهم از فکرت بپرهیزم خداحافظ


 

نوشته شده توسط در شنبه 27 آبان 1391برچسب:,

ساعت 15:31 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت